[همهی ما ول معطلیم. این محله تو طرحه و خراب میشه. ارزیاب بودن لااقل این خاصیتو داره که آدمیزاد جلوتر بدونه چی داره به سرش میآد!
نه_ دلبستگی خاصی به این محله ندارم؛ اما هیجانم برای محلهی جدید از اینم کمتره. مگه اونو کیها میسازن؟ همینها؛ بساز بفروشهایی که محلههای دیگه رو از ریخت انداختن! خب تکلیف من چیه؟ باید بگم یا نگم؟ بههرحال همسایهها جدی نمیگیرن؛ چون میون مقامات مختلف سر این طرح اختلافه... ]
دیروز پنجره رو باز کردم. گفتم که هر روز پنجره اتاق رو باز میکنم و به آسمون نگاه میکنم. به ابرها. خوبه دو دیقه نفهمی چطور میگذره. ولی راستش تا میخوام نفهمم چطور میگذره دیدن زیبایی آسمون نفسم رو بند میآره.
سرمو بردم پایین تا برگهای سبز تو باغچه رو ببینم. راستش میدونم بیست روز گذشته ولی هیچ حسش نمیکردم. اون برگها رم میدیدم و حسش نمیکردم. دیروز دیگه زیادی کش اومد.
البته به قول مامانم از روزگار بلندم نفهمیدم بهار اومده. پنجره رو که باز کردم تا یه کم نفس بکشم عطسهم گرفت. یکی، دو تا، سه تا... لامصب شمارش از دستم در رفت.
ته گلوم افتاد به خارش. آلرژی لعنتی باز شروع شد. آخه بگو گلو تو دیگه چته؟ به خاطر همینه هر سال وقت بهار عزا میگیرم. آبریزش بینی و چشم هم شروع شد.
انگاری یه کیسه ادویه تو صورتم پف کرده بودن.
رفتم پایین. گفتم مامان من رفتم حموم.
نمیدونم چرا لعنتی یه دوش ساده گرفتن انقدر طولانی میشه. بعد از یه ساعت میبینم چشمم به کاشی خشک شده و با هوار مانیا به خودم میام.
گربه شور دراومدم. این سشوار هم دم عیدی سوخت. البته حق هم داشت، یازده سال دهنفری ازش کار کشیده بودیم. بیمزد و مواجب.
حوله رو دور موهام پیچیدم و اومدم بالا.
دو ساعت بعد. عه یادم رفت موهامو خشک کنم. صدام زد، کلیپسمو زدم به موهای خیسم و شالمو از دور گردنم انداختم رو سرمو رفتم.
اشتهام قیچ شده. کور نشده قیچه ولله. یکی از آبجیا کدو سرخ کرده بود آورده بود اون یکی نمیدونم کبه یا چی؟ این کرونا و خونه موندنم چه خلاقیتهایی که شکوفا نمیکنه. همچین دست پخت و بو و برنگ رو میبینی دوست داری یه دیس دولپی بریزی تو شکمت، ولی میگم که چشم اشتهام چپ شده، دو دیقه بعد هیچی نمیتونم بخورم.
ظرفها رو شستیم و جمع کردیم.
اومدم بالا. یه ساعت بعد مانیا اومد. گفت درس بخونی گوش بدم؟
گفتم؟؟
چراغها رو خاموش کردیم. یه کتاب رو که سرشب دانلود کردم شروع کردم به خوندن.
بارون میزد، نمیزد. یه بیست صفحهای خوندم. صدای خش و پشی اومد. قفلم شکسته که. مانیا ترسید. گفتم بخواب بابا. این کارا چیه؟
دو دیقه بعد ادامه کتاب رو شروع کردم خوندن. ساعت پنج صبح بود. دیدم شرشر اشکه که داره میریزه. یه نگاه به مانیا کردم انگار ده ساعته که خوابیده. آی خیلی وقت بود اینطوری گریه نکرده بودم. میخوندم و گریه میکردم. ساعت شیش بود که تمومش کردم. شاید هفت اینا خوابم برده بود. یازده بیدارباش رو گفتن.
سرم درد میکنه، آره احتمالا به خاطر اینه که دیشب یادم رفت موهامو خشک کنم و با موی نمدار خوابیدم. فقط خدا کنه این میگرن لعنتی نگیره.
اومدم بالا. این اشک لعنتی واینمیسته. خدا خدا کردم که کسی نیاد بالا.
مامان در رو باز میکنه. نگام میکنه میگه چته باز داری فین فین میکنی؟ خب یه سیتریزین بخور. بعدشم تو که میدونی اینطوری میشی، آخه چرا پنجره رو باز میکنی؟
[ گفتم چرا بمیری افرا_قیچی رو بذار کنار! تا کی به این گل نگاه میکنی؟ یعنی چیز دیگهای تو رو به زندگی وصل نمیکنه_ حتی ما؟ گفتم بیرون برو افرا؛ زندگی ارزون نیست؛ آبروی ماست که ارزونه!
گفتم چرا بمیری افرا_عاقل باش_تو فقط بیست سالته! ]